آخرین مطالبرمان های حمایتیصفحه اصلیلیست کامل رمان ها
دانلود رمان ماه و طوفان نوشته زینب ایلخانی
رمان ماه و طوفان
قسمتی از رمان:
چند روزيست كه اصلا حوصلهام سر جايش نيست.
تمام روز در موسسه بي انرژيام و خميازه ميكشم و به سختي، كارهايم را انجام ميدهم و مدام دعا ميكنم ساعت كاري تمام شود تا هر چه سريعتر خودم را به تختخوابم پيوند بزنم.
راستش از اين مدل زندگي ماشيني به شدت بيزارم!
شايد توصيه نسترن را قبول كنم، در يك كلوپ ورزشي ثبت نام كنم و عصرها بعد از كار، آن جا بروم.
نميدانم يك مرتبه چه مرگم شده است، اما از اين كه حساب كتابم با خودم درست درنميآيد و هر طور كه حساب ميكنم، خودم را مقروض خودم ميدانم،
از اين كه به خودم اجازه نميدهم قدري با تمركز بيشتر به فرشيد دلفاني فكر كنم، عصبانيام!
شايد آينده در مشتم است و من آن قدر حواسپرت شدهام، كه ممكن است هر لحظه مشتم باز شود و آيندهام مثل يك توپ پينگ پنگ كوچك از دستم رها شود و داخل يك سوراخ بزرگِ عميق بيفتد و ديگر هيچ وقت پيدا نشود.
از روزي كه ابراز علاقهاش را علني كرد، جز يك بار در سرويس بهداشتي موسسه، آن هم تصادفی، او را نديدم.
انگار خودش هم از رويارويي با من فرار ميكرد.
در مورد او، فقط با نسترن صحبت كرده بودم.
واكنش نسترن، قدري برايم عجيب بود.
طوري كه اصلا پشيمان شدم چرا اين موضوع را با او مطرح كردم!
نميدانم چرا آه كشيد و بغض كرد و بعد از چند لحظه مكث گفت:
_اصلا دختر خدا تو رو آفريده، يه گوني شانسم واست كنار گذاشته.
جا خوردم و پرسيدم:
_چي ميگي نسترن؟!
دوباره آه كشيد.
_دروغ ميگم؟ قد بلند، پوست خوب، ريخت جذاب،
خانواده درست حسابي، داداش مدير،
اينم كه از شوهر خلبانِ مايه دار.
محكم به بازويش زدم و گفتم:
_چي واسه خودت ميبري و ميدوزي؟
بيني اش را بالا ميكشد و دوباره به من زل ميزند و به ناچار من هم نگاهش ميكنم.
نميدانم چرا تازه توجهم به ابروهاي نقاشي شدهاش جلب ميشود.
هيچ وقت نفهميدم چه اصراري دارد ابروهايش را اين قدر پهن و رو به بالا نقش بزند، آن هم با يك مداد قهوهاي بد رنگ!
خوب كه دقت ميكنم، متوجه ميشوم نسترن از هيچ چيز، هيچ وقت راضي نبوده است.
به قول خودش، همه چيز زود دلش را ميزند.
براي همين هم سه بار بينياش را عمل كرده است و موهاي بيچارهاش را از بس ماهي چند بار رنگ كرده است، حالا بيشتر شبيه چوب جارو، خشن و بد حالت شده اند!
امروز چهارمين سالگرد فوت پدربزرگ است و بابا به رسم پسر بزرگ بودن، براي يادبودش در خانهی خودمان، مراسمي گرفته است.
خيال ميكردم با ديدن اقوام، قدري حوصلهام سر جايش بيايد، اما از بس دو شب گذشته مامان غر زده است و مثل هر سال به بابا براي تقبل هزينههاي مراسم، سركوفت زده است، دل و دماغي برايم باقي نمانده است.
حتي در كل مراسم هم، اخمهايش در هم بود، طوري كه زن عمو و عمه هايم متوجه نارضايتياش شدند.
شنيدم كه عمه مريم به دختر عمهی بزرگم ميگفت:
_داداشم وقتي ميبينه مهناز راضي نيست؛ واسه چي دعوتمون ميكنه که بيحرمت شيم؟
زن عمو فاطمه اما مثل هميشه با همان لحن مهربان و شيرينش، طوري مجلس را گرم ميكند كه به قول خودش، اوقات تلخيها تمام شود.
نسترن هم آن روز، به دعوت فريبرز براي معارفه به اقوام دعوت شده بود.
دختر بيچاره اين قدر اضطراب داشت كه تمام مدت يا به من ميچسبيد يا دنبال فريبرز بود.
فريبرز هم كه كلا از وقتي مدير شده است، رفتارش يك طور خاص تغيير كرده است.
راستش احساس ميكنم، مدام بالاي يك سكو ايستاده است و همه را از همان ارتفاع نظاره ميكند.
خانمهاي جوان مجلس، در اتاق من جمع شده بودند و بحث گل كرده بود.
عروس عمويم مدام از خواستگارهايي كه قبل از رضا داشته است؛ صحبت ميكرد كه يك مرتبه ### كرد از من بپرسد:
_فريماه راستي تو كلا قصد ازدواج نداري، يا خواستگار نداري؟
كاش مي شد با يك ميخ بزرگ فولادي در مغز آدم ها اين را فرو كرد كه بعضي سوالات، بزرگترين توهين به حريم خصوصي يك فرد و سطح شعور خودتان است!
سوال هايي از قبيل:
“چرا ازدواج نميكني؟”
“درآمدت چه قدره؟”
“رتبه كنكورت چند شد؟”
“خونت چند متره؟”
“چرا بچه دار نميشي؟”
و…
فرگل با حرص و اخم جوابش را داد:
_مگه فريماه كلا چند سالشه؟ بیست و پنج سال سن زياديه واسه شوهر نكردن؟
حالا مگه من و تو كه شوهر كرديم، چه گلي به سر خودمون زديم؟
دفاع فرگل باعث ميشود كه نسترن هم به دفاع از من، پرده از راز مگو بردارد.
_واي! تازه فریماه كلي خواهان داره، خودش نميخواد. فرشيد دلفاني رو كه ميشناسيد؟ ازش خواستگاري كرده!
هر چقدر لب گزيدم و اشاره كردم، فايده نداشت.
مرا اصلا نديد و همه چيز را روي دايره ريخت!
همه فرشيد را ميشناختند و اين خبر مثل بمب تركيد و فرگل همان شب، ماجرا را كف دست مامان گذاشت.
اصلا دلم نميخواست مامان از موضوع خبردار شود.
مامان كه سرِ رد كردن خواستگاري خانم كرمي، براي پسرِ ارتشياش تا مدت ها شماتتم ميكرد، قطعا راحت از فرشيد دلفاني نخواهد گذشت.
نه تنها مامان، بلكه حالا بابا هم به شدت تحت تاثير تعريف و تمجيدهاي فريبرز از فرشيد قرار گرفته است.
خواباندن امير علي را بهانه كردم، سريع از جلسه خانوادگي مسخرهمان فرار كردم.
امير علي تمام روز آن قدر بالا و پايين پريده بود كه ديگر انرژي نداشت و خيلي سريع خوابش برد.
دستهاي كوچكش را بوسيدم و خودم هم سعي كردم قدري چشمهايم را ببندم تا بتوانم بخوابم، اما حضور نابهنگام فرگل، مانع از اين آرامش كوتاه مدت شد.
فرگل از آن دسته از زنهايي است كه كامل شدن هويت يك زن را در گِرو حضور يك مرد ميداند.
تا صبح، در گوشم از روياهايى كه برايم دارد ميگويد.
روياهايي كه احساس ميكنم از ميان روياهاي گنديده خودش بيرون ميكشد و حالا ميخواهد اگر براي او اتفاق نيفتاد، لااقل خواهر كوچكش به آنها برسد.
اگر لذت يك شوهر متمول با كلاس را تجربه نكرده است، يك شوهر خواهر، با همين اوصاف قسمتش شود.
پلك هايم كاملا سنگين شده بود، دلم ميخواست ميتوانستم دكمه خاموش فرگل را بفشرم و بتوانم چند ساعت باقي مانده از شب را بخوابم.
اما تازه بحث تحليل نسترن بيچاره شروع شده بود و حالا خوب ميدانم انتخاب برادرم، چنگي به دل مادر و خواهرم نزده است و قطعا اين عدم رضايتشان، روي بابا هم تاثير خواهد داشت.
و فقط خدا ميداند در اين خانه، تصميم جمعيِ خاندان، چند قربانی داده است!
اين قسمت از زندگىام، اين قدر به سرعت مرا در گرداب روزمرگي فرو برده است كه ديگر، رغبتي براي ثبت تاريخ و روز ندارم.
چه فرقي ميكند، امروز سه شنبه باشد يا جمعه؟ وقتي هر روزش شبيه هم است!
تغيير رفتار فريبرز با فرشيد، برايم به شدت آزار دهنده است.
اين احترام هاى بيش از حدش و صميمي شدن عجيبش، با اين آدم عصا قورت داده، حالم را بد ميكند.
طوري رفتار ميكند كه از شش فرسخي، ميتوان حدس زد، چقدر از اين كه فرشيد به خواهرش تمايل دارد، خوشحال است و اين رفتار فريبرز، باعث شده است، فرشيد احساس كند، من هم با برادرم هم نظرم.
پشت باجه، روي صندليام نشسته بودم و قولنج گردنم را ميشكستم.
روز كاري كسل كنندهاي بود. يك مرتبه چشمم به او افتاد. جلوي درب اتاقش، فنجان به دست، تكيه زده بود و اغواگرانه نگاهم ميكرد.
لعنت به من!
شايد حق با نسترن است، مشكل از هورمونها و بي ذوقي من است كه دلم براي چنين جمال و شوكتي نميلرزد!
يا شايد به قول رضا، از بس از بچگي تمايلم به بازي با پسرها و رفتارهاي پسرانه بوده است، از دنياي زنانه دور شدهام!
لبخندش را، با لبخند اجباري جواب ميدهم. با چشم، به فنجان قهوه در دستش، اشاره ميكند و با حالت لب زدن ميگويد:
_ بيارم برات؟
سرم را به نشانه منفي تكان ميدهم و تشكر ميكنم.
اما چند دقيقه بعد، با يك نوشابه انرژي زا، بالاي سرم ظاهر ميشود.
از صداي باز شدن در قوطي نوشابه كمي مي لرزم.
ميخندد و ميگويد:
_ خستگيت رو در ميكنه.
بعد از پشت سرم خم ميشود و نوشابه را روي ميزم، كنار دستم ميگذارد.
عطرش بيش از حد خوب و شيك است، من اين را خوب ميدانم، اما واقعيت اين است که احساس ميكنم، واقعا مشكل دارم!
ياد حرف عروس عمويم ميافتم كه ميگفت: “با عطر رضا عاشقش شد و اين كه كلا زنها با عطرها اغوا ميشوند!”
اما روي من هيچ تاثيري ندارد.
نگاه سنگين بقيه كارمندها و مشتريها معذبم مي كند. خودش هم حس ميكند و كمي فاصله ميگيرد؛
آرام مي گويد:
_ميتونم امشب براي صرف شام دعوتت كنم؟
سكوتم را كه ميبيند؛ سريع ميگويد:
_البته از فريبرز جان اجازه گرفتم.
از جايم بلند ميشوم و نفس عميقی ميكشم تا خشمم را كنترل كنم.
_جناب دلفاني، لطفا قبل از اين كه من يا هركس ديگه رو بخوايد دعوت كنيد، اول با خودش مشورت كنيد. در ضمن، اجازهی من دست خودمه، نه هيچ كس ديگه!
خداوند انسان رو آزاد افريده و من يه انسان آزادم كه به اجازه هيچ كس و هيچ مردي، هيچ وقت نياز نداشتم و اگرم قرار باشه، از كسي بنا به احترام اذن بگيرم؛ پدرم هست، نه برادرم! كه خدا رو شكر پدرم چند سالي ميشه، با توجه به اعتمادي كه بهم داره، همه تصميمات رو به خودم واگذار كرده.
كمي جا خورده است؛ اما با لبخند، دستهايش را به نشانه تسليم بالا ميبرد و ميگويد:
_ باشه دختر شيرازي! اشتباه از من بوده، تسليم!
ميشه حالا افتخار بهم بدي و همراهيم كني؟
سريع ميگويم:
_نه، امشب خستم.
به نوشابه اشاره مي كند.
_ قراره خستگيت در بره!
كلافه ميگويم:
_ بذاريد واسه يه وقت ديگه، اصلا بايد بهش فكر كنم.
اصرارش مدام بيشتر ميشود. كاش آدم ها بفهمند، اصرار بيش از حد، حتي مودبانه در يك امر، به اندازهی اجبار و خشونت به انجام همان امر، آزار دهنده و قبيح است!
فرشيد، از آن دسته آدم هاست كه در اين كه تو را در عمل انجام شده قرار دهد؛ استاد است و من هيچ وقت، خودم را به خاطر تعارف و رو درواسي اين روزهايم، نخواهم بخشيد!
جهت اتصال به کانال نویسنده با توجه از اطمینان به اتصالتان به تلگرام از طریق لینک زیر متصل شوید
اتصال به کانال رمان نویسنده
لینک کوتاه: http://60tipi.xyz/?p=15474
لطفا رمان ماه مه آلود هر سه فصلشو بزارید
سلام فردا انشالله قرار داده میشه